بازدید امروز : 192
بازدید دیروز : 96
کل بازدید : 359865
کل یادداشتها ها : 158
مست او بودم و از دنیا بیخبر.
امد و در خلوتم دمساز شد.
گفتگو ها دربین ما اغاز شد.
گفتمش در عشق پا برجاست دل.
درپی عشق تو سرگردان شد دل.
وای ازان عمری که با او شد سپر!
گفت در عشقت وفادارم من!
من ترا دوست میدارم تا ابد.
در سرم عشق او جز سودا نبود.
بحر او جزکس دردل جا نبود.
روزگار؛اما وفا با ما نداشتأ
طاقت خوشبختی ما را نداشت.
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت.
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
اخر این قصه هجران بود و بس.
حسرت و رنج فراوان بود و بس.
یار ما از جدایی غم نبود.
برسر پیمان خود محکم نبود.
سهم من ازعشق جز ماتم نبود.
بی خبر پیمان یاری را گسست.
این خبر ناگاه پشتم را شکست.
ذره ذره اب گشتم و کم شدم.
اخر اتش زد دل دیوانه را.
سوخت بی پوا پر پروانه را.
عشق من از من گذشتی خوش گذر.
بعد از این حتی تو اسمم را نبر.
گرچه اب باز رفته باز اید به رود.
ماهی بیچاره اما مرده بود.
خودتم نمیدونی که با من چه کردی؛هر طور خواستی رفتار کردی؛ هر چی خواستی گفتی ؛هر طور دوست داشتی رفتار کردی؛ولی بدون این رسم معرفت و مردونگی نبود.و دل شکستن هنر نیست؛اگه دلی رو بشکنی باید منتظر باشی تا خداوند هم دلت رو بشکنه. چون ادم بی دلیل دلش بشکنه ؛این درست نیست.
خوش باشی